ما گم شده ایم
ما خیلی وقت است گم شده ایم. از روزی که گلوله گرم سینه شکیلا را شکافت و ما فکر کردیم اگر بگذاریم که چنگال عدالت کار خودش را بکند خیلی روشنفکریم. ما گم شدیم و ندیدیم که چشمان عدالت کور است و دستانش را چنان می گرداند که دیگران می خواهند . آنقدر نگاه کردیم و به بازیهای رنگ رنگ عدالت دل باختیم که یادمان رفت خون شکلیلا خشک شده و آماسیده بر سنگهای بامیان دهان بازکرده ما را صدا می زند.
ما گم شده ایم برای اینکه نه انتحار می دانیم و نه اعدام صحرایی یاد داریم و نه از پس کوی و برزنی تیر غیبی می اید و گاهی حتی ناتوان از برداشتن سنگی و کوبیدن بر دروازه ای که باشد خواب ظالمی آشفته شود.
و ما حتی آنقدر روشنفکریم که می توانیم از دیگران بابت جنایت تشکر کنیم و به این فکر کنیم که آدمی جایزالخطا است و هر کسی می تواند خطایی کند حتی اگر شکیلا در بستر رویاهای 16 ساله اش پرپر بزند.
و ما آنقدر گم شده ایم که حتی حالمان به هم می خورد از اینکه روزی در آینه چشم در چشم تصویری شویم که در حال سلاخی شدن لبخند بر لب که مبادا قصابی رنجیده شود.
و ما گم شدیم آنقدر که یادمان رفت شکیلا همان دختر سفید روی اطلس آنتوگرافی است که روزی در ارزگان بر بالای کوه شد و روزی در کابل ریسمان بر دوش کشید و روزی دیگر در چمن حضوری سنگسار
و ما هنوز به گم شدن ادامه می دهیم آنقدر که لالایی تمدن و دموکراسی خوابمان کند و بازیهای جامعه مدنی را آنقدر خوب یاد بگیرم که تمام بامیان را کاهگل کنیم و تمام دیکندی را سمنت
و روزی پیدا خواهیم شد. روزی که موج انتحار به دیوار مسجد ابوالفضل بچسباندمان یا در راههای بامیان سر بر روی سنگ به تیزی کارد فکر کنیم و به گرمی گلوله ای که بین سینه خواهد نشست و آنگاه شکیلا برای همیشه پیدا خواهد شد.